" مسأله نسخ و خاتميت "
« ما كان محمد ابا احد من رجالكم و لكن رسول الله و خاتم النبيين »( 1
) .
يكی از مباحث بسيار اساسی مقتضيات زمان ، مسأله نسخ و خاتميت است .
در اينجا دو مطلب است . يكی اينكه نسخ احكام خدای تبارك و تعالی روی
چه حسابی است . معنای نسخ اين است كه حكمی را وضع بكنند و بعد آن حكم
را برداشته به جای آن ، حكم ديگری بگذارند . افراد بشر در قوانينی كه وضع
میكنند ناسخ و منسوخ زياد دارند ، و اين ، برای افراد بشر مانعی ندارد
زيرا ممكن است قانونی را وضع بكنند ، بعد از مدتی به اشتباه خودشان پی
ببرند و آن قانون را اصلاح يا عوض بكنند . ولی قانونی كه از طرف خدا وضع
میشود چطور ؟ درباره خدا هيچ تصور نمیرود كه قانونی را خدا به وسيله يكی
از پيغمبران وضع بكند و بعد از مدتی به اشتباه خود پی ببرد و بخواهد آن
قانون را اصلاح
پاورقی :
1 - سوره احزاب ، آيه . 40
بكند . اين ، با خدائی خدا منافات دارد . لازمه نسخ به اين معنی ، جهالت
قانونگزار است . پس علت نسخ به طور قطع اين نيست . ولی از طرف ديگر
ما میبينيم " نسخ " در قوانين الهی هست برای اينكه پيغمبری میآيد و
شريعتی میآورد ، پس از مدتی پيغمبر ديگری میآيد و شريعت آن پيغمبر را
نسخ میكند و شريعت ديگری میآورد ، چنانكه از زمان آدم تا زمان نوح
شريعتی بوده است ، حضرت نوح میآيد و شريعت حضرت آدم را نسخ میكند ،
بعد حضرت ابراهيم میآيد و شريعت حضرت نوح را نسخ میكند ، موسی میآيد
شريعت حضرت ابراهيم را نسخ میكند ، عيسی میآيد شريعت حضرت موسی را
نسخ میكند . ( البته حضرت عيسی تقريبا قوانينش شريعتی ندارد ولی در
اينكه فی الجمله ناسخ هست بحثی نيست . ) دين مقدس اسلام میآيد و تمام
شرايع را نسخ میكند . نسخ در قانون الهی وجود دارد . علت نسخ هم همانطور
كه عرض كردم آن علتی نيست كه معمولا در قوانين بشری هست يعنی پی بردن
به نقص قانون . اين ، در علوم ناقص بشر صادق است ولی در علم الهی صادق
نيست . پس چرا نسخ میشود ؟
از لحاظ مقتضيات زمان است . قانونی كه بوسيله پيغمبر سابق آمده است
، از اول محدود به زمان معين بوده است يعنی خداوند تبارك و تعالی از
اولی كه اين شريعت را نازل كرده است ، برای هميشه نازل نكرده است كه
بعد پشيمان شده باشد بلكه از اول برای يك مدت موقت نازل كرده است تا
بعد از آنكه آن مدت منقضی شد شريعت ديگری بياورد . پس چرا از اول برای
هميشه وضع نكرد ؟ میگوئيم هر زمانی يك اقتضائی دارد . قانون نوح ( ع )
يا قانون ابراهيم ( ع ) برای همان زمان خوب و مناسب بود اما زمان بعد
قانون ديگری را ايجاب میكرد .
اينجا يك سؤال و يك اشكال خيلی مهمتری به وجود میآيد و آن اين است
كه اگر بنا است شرايع به موجب تغييراتی كه در زمان پيدا میشود نسخ بشود
پس هيچ شريعتی نبايد شريعت خاتم باشد يعنی تا ابد بايد هر پيغمبری كه
میآيد قانون پيغمبر پيشين را نسخ بكند چون زمان متوقف نمیشود . [ و به
عبارت ديگر ] علت نسخ در قانون الهی پی بردن به نقص قانون قبلی نيست
بلكه فقط زمان است ، زمان هم كه متوقف نمیشود ، پس هر پيغمبری كه
مبعوث میشود بايد الزاما و اجبارا قانون او برای زمان محدودی باشد و آن
زمان كه منقضی شد ، باز يك پيغمبر نو و شريعت نو . اين خودش يك سؤالی
است ، كه مخصوصا بهائيها اين سؤال را زياد میكنند نه برای اينكه دليلی
به نفع خودشان آورده باشند بلكه برای اينكه ادعای خاتميت شريعت اسلاميه
را متزلزل بكنند . حالا ما میخواهيم ببينيم چگونه است كه شرايع به يك
نقطه كه میرسد ، در آنجا متوقف میشود يعنی ديگر شريعتی بعد از آن نازل
نمیشود .
اين مطلب كه دين اسلام و شريعت اسلاميه شريعت خاتم است يعنی بعد از
پيغمبر مقدس اسلام ديگر پيغمبری هرگز نخواهد آمد جزء ضروريات دين اسلام
است . اگر كسی منكر خاتميت بشود ، منكر اسلام شده است . از اولی كه
پيغمبر مبعوث شد ، از آن نفر اولی كه به پيغمبر ايمان آورد ، نه فقط به
اين عنوان بود كه او پيغمبر است بلكه همچنين به اين عنوان بود كه وی
پيغمبر خاتم است . هر
مسلمانی در صدر اول ، به پيغمبر بر همين اساس ايمان داشت كه او پيغمبر
خاتم است . پيغمبر اكرم هم خودش فرمود : « لا نبی بعدی » بعد از من
پيغمبری نيست . اين جمله كه پيغمبر ( ص ) به علی عليه السلام خطاب
میفرمايد : « انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی » از
جملههای متواتر و مربوط به غزوه تبوك است . در اين جنگ پيغمبر اكرم
علی ( ع ) را با خود نبرد و او را به جای خودش گذاشت . اميرالمؤمنين كه
مرد جهاد و مبارزه بود اظهار اشتياق كرد كه در ركاب رسول اكرم باشد ،
فرمود مرا با خود نمیبريد ؟ رسول اكرم اين جمله را فرمود : « انت منی
بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی » بعدی چون در اين جنگ واقعا احتياجی
به سرباز و جنگنده نبود ، يك مانوری بود و ضرورتی هم نبود كه
اميرالمؤمنين در آن شركت بكند و آن شركت نكردن سبب شد كه پيامبر اين
جمله تاريخی را كه متواتر است ميان اهل تسنن و شيعه ، ذكر بكند . مرحوم
ميرحامد حسين يك جلد از جلدهای " عبقات " را اختصاص داده است به
متن روايتهای متعددی كه از طرف اهل تسنن همين حديث را ذكر كردهاند .
به هر حال مسأله خاتميت جزء ضروريات دين اسلام است . اين را عرض
بكنم : يهوديها اساسا منكر نسخ میباشند ، میگويند نسخ شريعت امكان ندارد
. اين حرف ، حرف درستی نيست زيرا اگر نسخ شريعت امكان ندارد پس خود
شريعت موسی چه كاره است ؟ ! و بايد همان شريعتی كه ابتدا ظهور كرده
است ، برای هميشه باقی باشد .
اين مطلب را ما از جنبههای مختلف بايد بررسی بكنيم .
اولا احتياج به پيغمبر جديد تنها از نظر قانونگزاری نيست . پيغمبر در
درجه اول معارف الهی میآورد ، يعنی حقايقی كه معرف عوالم غيب است :
خداشناسی ، صفات الوهی ، معادشناسی و آنچه كه مربوط به سير انسان به
جهان ديگر است . هر پيغمبری گذشته از مقررات و قوانينی كه برای بشر
آورده است ، يك سلسله معارف هم برای بشر آورده است . اگر مسأله
خاتميت را از جنبه آن معارف در نظر بگيريم ، به اين صورت است :
هر كدام از پيغمبران به اصطلاح يك حدی دارند ، يك مقامی دارند ،
معارف الهی را متناسب با درجه سير و سلوك خودشان يعنی تا حد عروج
خودشان بيان میكنند . به عبارت ديگر هر پيغمبری ، از معارف الهی آن
مقدار كه توانسته است كشف بكند و به اصطلاح عرفا در حدی كه مكاشفهاش
رسيده است بيان میكند . بيشتر نمیتواند بيان بكند ، قادر نيست . ناچار
بعد از او اگر مكاشف ديگری يك قدم از او جلوتر رفته باشد ، قهرا او
مأموريت دارد كه معارف و حقايق را برای مردم شرح بدهد . مكاشفه معارف
ممكن است ناقص باشد و ممكن است يك درجه كاملتر باشد ، ولی يك حدی از
مكاشفه است كه آخرين حد آن است و به اصطلاح میگويند ختام ، يعنی انسانی
، از معارف الهی آنچه را كه برای بشر مقدور است و امكان دارد كه در
يابد ، دريابد ( اگر انسان كامل باشد ) به طوری كه آنچه از معارف الهی
كه ممكن است كشف بكند ، كشف كرده باشد . در اين صورت ، اين بشر ،
ديگر زمينه برای هيچ پيغمبری بعد از خودش باقی نمیگذارد يعنی آخرين حد
معارف همانی است كه او بيان
كرده است ، ديگر ماورای آن ، معارفی از معارف الهی وجود ندارد كه ديگری
بعد از او بيايد و بيان كند . به اصطلاح ، او به لوح محفوظ الهی اتصال
كامل پيدا كرده است . حالا كسی كه بعد از او میآيد يا به درجه او رسيده
است يا نه . اگر به درجه او نرسيده است كه كمتر از او كشف كرده است ،
پس آنچه كه او گفته است ، كاملتر است . و اگر به درجه او رسيده باشد و
حتی فرضا از او هم بالاتر باشد ، ديگر چيزی نيست كه ماورای آن را كشف
بكند . آخرش هم وقتی برسد و برگردد همان حرف او را میزند . مثل اين
است كه شما میخواهيد ببينيد در كره ماه چه خبر است . اول يك موشك
میرود ، عكس برداریهائی میكند و خبرهائی میدهد ، اطلاعاتی به دست میآورد
. بعد موشك ديگری میفرستند كه از او كاملتر باشد . اطلاعات بيشتری میدهد
و همينطور . ولی بالاخره به جائی میرسد كه آنچه را كه برای بشر مقدور باشد
از كشف اطلاعات ، كشف كرده و ديگر چيزی نمانده است كه كشف نكرده
باشند . اگر هم چيزی مانده است ، در حد بشر نيست . ديگر بعد از آن هر
چه موشك بفرستند ، انسان بفرستند ، اگر خبری دارد همان خبری است كه او
قبلا داده ، ديگر خبری نيست . خاتميت از نظر معارف الهی يعنی ختام ،
تمام ، فصل كامل . فصل كامل كه صورت گرفت ، ديگر فصل ديگری كه مغاير با
آن باشد معنی ندارد . فرض كنيد كه بعد از پيامبر خاتم هم پيامبری بيايد
و در حد او باشد . عين حرف او را تكرار میكند .
در اينجا لازم است نكتهای را عرض بكنم : آيا هر كسی كه پيغمبر است از
هر كسی كه پيغمبر نيست افضل است ؟ نه ، هر
پيغمبری از هر غير پيغمبری افضل نيست . ممكن است يك كسی پيغمبر باشد و
حتی شريعت هم داشته باشد ، و شخص ديگری پيغمبر نباشد و تابع يك پيغمبر
باشد ولی اين تابع يك پيغمبر از آن پيغمبر افضل باشد . مثلا نوح خودش
پيغمبر است و شريعتی دارد ، ابراهيم پيغمبر است و شريعتی دارد ، موسی
پيغمبر است و شريعتی دارد . علی عليه السلام و همچنين صديقه كبری و بلكه
ساير ائمه ما هيچكدام پيغمبر نبودهاند و شريعتی نداشتهاند ولی از آنها
افضلند . يعنی معارف كاملتری را از معارف نوح و ابراهيم احاطه دارند و
میدانند ، اما چون تحت الشعاع پيغمبر خاتمند يعنی بعد از پيغمبر خاتم
آمدهاند ، پيغمبر نبودهاند . آنچه كه ابراهيم ( ع ) بيان كرده ، جديد
بوده است يعنی ابراهيم چيزی را كشف كرده كه تا زمان او كشف نشده بود ،
مكاشفه نشده بود . پس ابراهيم ( ع ) پيغمبر است . علی بن ابی طالب بعد
از پيغمبر خاتم آمده است و فرض میكنيم كه ابراهيم ( ع ) به آنجاها كه
او رسيده ، نرسيده است اما چون علی ( ع ) تحت الشعاع پيغمبر خاتم است
و بعد از پيغمبر خاتم آمده است ، هر جا را كه او رفته است ، قبل از وی
پيغمبر خاتم رفته و مكاشفه كرده و مكاشفه را بيان كرده است . بنابراين
اگر علی صدهزار درجه هم بر نوح و ابراهيم افضل باشد ، مراحل بالاتری را طی
بكند ، سلوك عالی تری را طی بكند ، هرگز پيغمبر نخواهد شد چون تحت
الشعاع پيغمبر خاتم است . به فرض محال اگر علی ( ع ) قبل از پيغمبر به
اين دنيا آمده بود مثلا در زمان عيسی يا بعد از عيسی ، آن وقت علی پيغمبر
بود اما چون بعد از پيغمبر خاتم آمده است ، نمیتواند پيغمبر باشد . آن
جمله هم همين مفهوم را میرساند : « انت منی بمنزله »
هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی » هر نسبتی كه هارون با موسی دارد ، تو
با من داری ولی تو بعد از من پيغمبر نيستی ( در پس پرده آنچه بود آمد )
، هر چه بود بيان شده است ، ديگر نمیتواند بعد از من پيغمبری در دنيا
وجود داشته باشد . اين از نظر معارف .
اما از نظر قوانين ، كه مسأله مقتضيات زمان با قوانين ارتباط دارد نه
با معارف . عرض كردم چون مقتضيات زمان تغيير میكند ، شرايع عوض میشود
. در اينجا بايد اين مطلب را توضيح بدهيم : اگر مقصود از مقتضيات زمان
چيزی باشد كه امروز میگويند پيشرفت تمدن يا تغيير تمدن ، هميشه نياز به
دين جديد هست . تمدن مربوط به زندگی اجتماعی است كه برگشتش به وسائل
يعنی آثار علم و صنعت است . آنچه در زمان نوح ( ع ) بود با آنچه كه در
زمان ابراهيم ( ع ) بود فرق داشت . بشر در زمان ابراهيم ( ع ) از يك
تمدن كاملتری برخوردار بود ، در زمان موسی ( ع ) از تمدن كاملتری ، در
زمان عيسی ( ع ) از تمدن كاملتری ، در زمان خاتم الانبياء از تمدن كاملتری
، همچنين بعد از زمان خاتم الانبياء مثلا در قرون چهارم و پنجم اسلامی كه
اوج تمدن اسلامی است ، مسلم تمدن بشر خيلی كاملتر از زمان ظهور خاتم
الانبياء بود ، و اكنون عصر ما قرن بيستم تمدن بسيار كاملتری دارد از قرن
چهارم هجری ، تا چه رسد به زمان خاتم الانبياء . ولی آن مقتضياتی كه موجب
میشود شريعت عوض بشود تغييرات تمدن نيست ، پيشرفت تمدن به معنای
مذكور نيست ، چيز ديگری است .
بشر به حكم فطرت و به حكم آنچه كه پيشوايان دين گفتهاند ، دو تا حجت
دارد ، دو تا پيغمبر دارد يكی پيغمبر باطن كه
نامش عقل است و ديگر پيغمبر ظاهر كه همان پيغمبر است . انسان احتياج
دارد به هدايت . همين فكری كه به انسان داده شده خودش پيغمبری است
برای انسان ، يعنی وسيلهای است كه لطف خدا اقتضا كرده است كه به انسان
داده شودتا راهش را پيدا بكند . اما پيمودن آن راهی كه انسان بايد پيدا
بكند ، وسيلهای میخواهد . هواها هر كدامشان در وجود انسان حاكمی هستند ،
غريزه خودش حاكمی است در وجود انسان . خيلی از راهها هست كه انسان
بايد آنها را به حكم غريزه بپيمايد . غريزه هنوز حقيقتش كشف نشده است
، يك دستگاه خودكاری است در وجود انسان . مثلا در همين گلوی انسان يك
چهار راه وجود دارد . دو راه از خارج و دو راه از داخل . اينها در آخر
حلق يك چهار راه تشكيل میدهند . يك راه از بينی ، يك راه از دهان ،
يك راه از ريه و يك راه هم از معده میآيد ، چهار راه به وجود میآيد و
انسان اصلا خبر ندارد كه يك چنين چهار راهی هست . در حال عادی از اين
چهار راه دو راهش باز است : راه بينی و راه ريه كه هميشه انسان ، آزاد
تنفس میكند ، ولی هيچ توجه داريد كه وقتی يك لقمه را به دهان میگذاريد
و میجويد ، بعد كه جويده شد ديگر اختيار آن از دست شما بيرون رفته ، بی
اختيار فرو میرود و بلعيده میشود ؟ وقتی كه میخواهد فرو برود ، سه راه از
اين چهار راه به طور خودكار بسته میشود ، يكی راهی كه از آن ، لقمه وارد
شده ، ديگر راه بينی كه اگر باز باشد غذا میرود در مجرای بينی و اسباب
زحمت میشود ، و سوم راهی كه به ريه میرود و اگر باز باشد خيلی خطرناك
است . فقط راه مری و معده باز میماند و لقمه به معده
میرسد . اين دستگاه به طور خودكار اين كار را میكند ، راه خودش را
میداند . اين هم يك نوع هدايت است . بالاخره بايد لقمه به معده برسد .
خود لقمه كه نمیداند چه بكند ولی دستگاه میداند .
عقل انسان هادی ديگری است در وجود انسان . خيلی از مسائل است كه
انسان آنها را به حكم عقل كشف میكند . انسان مصلحتهای خودش را به حكم
عقل درك میكند . مثلا يك وقت به او دو كار عرضه میشود ، فكر میكند و
يكی را انتخاب میكند . اين ، فقط كار عقل است . آدمهای ديوانه غريزهشان
به اندازه آدم عاقل هست ، حسشان هم به اندازه آدم عاقل كار میكند ولی
عقلشان كار نمیكند . اين هادی در وجودشان نيست . منطقه اين هاديها با هم
فرق میكند . منطقه غريزه محدود است . آنجا كه منطقه غريزه است منطقه
فكر نيست . منطقه حس هم منطقه ديگری است . منطقه عقل هم باز غير از
منطقه حس است .
يك هادی چهارم وجود دارد و آن ، وحی است ، هدايت وحی است . ولی اين
هدايت اينطور نيست كه به طور كامل در وجود هر كسی باشد . نيروی وحی
ناقص در هر كسی هست . الهامات جزئی در هر كسی هست ولی وحی كامل در هر
كسی نيست . خداوند افراد لايق را مبعوث و بر آنها وحی نازل میكند كه يك
سلسله حقايق و يك راههائی است كه انسان به آنها احتياج دارد . نه غريزه
به آن حقايق و راهها راهنمائی میكند نه حس ، و نه عقل میتواند راهنمائی
بكند . اينجا است كه وحی به كمك انسان میآيد و او را راهنمائی میكند .
پس سر اينكه
انسان احتياج دارد به پيغمبر اين است كه انسان به يك سلسله مسائل
احتياج دارد كه بر آوردن آنها كار وحی و دين است . مسأله وحی به حسب
زمانها فرق نمیكند ولی به حسب استعدادها فرق میكند ( نه به حسب درجه
تمدن ) . اينطور نيست كه چون تمدن عوض میشود قانون عوض میشود و در
نتيجه پيغمبر هم عوض میشود ، يعنی درجه تمدن بالا میرود پس قانون جديدی
میخواهد . نه ، تغيير وحی به حكم اين است كه درجه تمايل خود بشر يعنی
استعداد خود بشر برای فرا گرفتن قوانين الهی تغيير میكند . اجتماع بشری
مانند فرد است ، دوره كودكی دارد ، دوره رشد دارد ، نزديك به مرحله
بلوغ دارد ، دوره بلوغ دارد . بشريت در ابتدا حالت يك كودك را دارد
يعنی اساسا قدرت دريافتش ضعيف و كم است . هر چه كه پيش میرود و
رشدش بيشتر میشود ، استعداد بيشتری پيدا میكند . مانند دستورالعملی كه
به بچه میدهيد . دستورالعملهای شما ثابت است ولی بچه قابل نيست كه
تمام دستورالعملهای شما را انجام بدهد . بعد كه مقداری استعداد پيدا
میكند شما مقداری از دستورالعملها را به او میدهيد و مقدار ديگر را صرف
نظر میكنيد يا خودتان به جای او عمل میكنيد تا میرسد به سرحد بلوغ يعنی
جائی كه عقلش كامل است و شما هر چه دستورالعمل داشته باشيد میتوانيد به
او بدهيد و تمام راه و اصول را به او میآموزيد كه تا آخر عمر به آنها عمل
بكند .
اصول و كليات و قوانين كلیای كه بشر احتياج دارد كه
از طريق وحی به او گفته شود نا محدود نيست بلكه محدود است . اينكه تمام
دستورها به بشر اوليه داده نشده است برای اين بوده كه بشر دوره كودكی را
طی میكرده است . قوانين كلی در تمام اعصار يك جور است ولی بشر آن
استعدادی را كه تمام احكام به او گفته شود نداشته است و اگر هم میگفتند
نمیتوانست بكار بندد . همان مقداری هم كه میگفتند میبايستی بعد از آن
برايش سرپرست بفرستند كه آنها را بكار بندد . وقتی كه بشر به دوره بلوغ
خودش رسيد ، به دوره عقل كامل ، به دورهای كه در آن استعداد دريافت آن
قوانينی را دارد كه اصول نظام اجتماعی و فردی اوست ، در اين هنگام بايد
آن قوانين را به او گفت . آنوقت به او میگويند تمام وحی كه بايد بشر را
هدايت كند ، همين است ، عقلت به آنجا رسيده است كه آنچه را كه از
طريق وحی احتياج داری كه به تو بگويند و تو بايد به كار بندی ما به تو
میگوئيم ، تو آنها را حفظ كن و الی الا بد زندگيت را با آنها تطبيق بده .
معنای دوره خاتميت اين نيست كه يكی از ادوار تمدن اسمش شده است
دوره خاتميت ! ادوار تمدن ملاك خاتميت نيست . دوره خاتميت يعنی
دورهای كه بشريت رسيده است به حدی كه اگر قانون را به او تلقين و تعليم
كنند ، میتواند آن را ضبط كند و بعد با نيروی عقل خودش از همين قوانين
برای هميشه استفاده بكند . مثل اين میماند كه از خواص بچه ، كتاب پاره
كردن است . در قديم كه بچهها عمه جزو داشتند ، تا يك بچه يك عمه جزو
میخواند ، هفت هشت تا عمه جزو را تكه تكه میكرد . حالا هم كه عمه جزو
نمیخوانند ، با همه مراقبتی كه از بچهها
میشود سالی دو سه نوبت بايد برايشان كتاب خريد . بچه قدرت ندارد كه
كتاب خودش را حفظ بكند . بشرهای ادوار سابق قدرت اين را كه كتاب
آسمانی خودشان را نگه بدارند نداشتند ، تكه تكه و گم كردند . كجاست صحف
ابراهيم ؟ كجاست تورات موسی ؟ كجاست انجيل عيسی ؟ اگر زردشت پيغمبر
باشد ، كجاست اوستا ؟ اين دليل برعدم بلوغ بشريت است . يعنی اگر در آن
زمانها همين قرآن نازل میشد ، از قرآن هم اصلا خبری نبود . و ما ديديم كه
بشر به جايی رسيد كه كتاب آسمانیای را كه برايش نازل كردند نگاه داشت
، ديگر بچه نبود كه كتابش را تكه تكه بكند . قرآن محفوظ است و اين ،
خودش دليل بر بلوغ بشريت است . وحی وظيفه دارد در حدودی كه عقل ناقص
است ، جبران بكند ، مكمل و متمم عقل است يعنی در آن جائی كه عقل قادر
نيست ، وحی جبران میكند . زمانی كه بشر رسيد به آنجا كه میتواند آنچه را
كه بايد ، از ناحيه وحی بگيرد و نگهدارد و نيز استعدادش رسيده است به
آنجا كه اين اصول ثابت ( وحی ) را حفظ بكند و همچنين قوه تطبيق و اجتهاد
در او باشد يعنی هر حادثهای را كه برايش پيش میآيد با يك اصول كلی
تطبيق بدهد و آن اصول كلی را مقياس قرار بدهد ، آن زمان میشود دوره
خاتميت .
پس خاتميت به درجه تمدن مربوط نيست كه بگويند چطور شده بعد از نوح ،
ابراهيم میآيد و شريعتی میآورد و بعد از او موسی و بعد از او عيسی میآيد
و بعد از او خاتم الانبياء ، ولی بعد از خاتم الانبياء پيامبری نمیآيد .
آيا بعد از خاتم الانبياء ديگر زمان متوقف شد كه نبايد شريعت بيايد ؟
زمان كه متوقف نمیشود و
تغييراتی كه از زمان خاتم الانبياء تاكنون روی داده است ، چندين برابر
تغييراتی است كه از زمان نوح تا زمان خاتم الانبياء رخ داده است .
اين امر اصلا بستگی به درجه تمدن ندارد . پيغمبران برای چه آمدهاند ؟
اصلا احتياج بشر به وحی چيست ؟ پيغمبر كه نمیآيد تا جانشين فكر و عقل بشر
باشد . پيغمبر نيامده است كه تمام قوای وجود بشر را معطل بكند بگويد شما
فكر نكنيد ، استدلال نكنيد ، اجتهاد نكنيد ، تمام كارها را ما به جای شما
انجام میدهيم . اين ، خلاف نظم عالم است . پيغمبران میگويند : ای بشر !
هر چه از تو ساخته است خودت انجام بده ، كارهايی را كه در حدود فكر و
عقل و استدلال است بايد خودت انجام بدهی ، جائی كه از قوه تو خارج است
، ما بوسيله وحی ترا دستگيری میكنيم . مثل اينكه اگر بچهای همراه شما
باشد ، مراقب او هستيد . تا آنجا كه خودش میتواند راه برود ، میگذاريد
خودش راه برود . وقتی كه به آنجا میرسد كه ديگر نمیتواند راه برود ، او
را بغل میكنيد . وحی چنين است ، منتها آن چيزهائی كه بشر در آنها احتياج
داشته است به وحی ، از اول تا آخر عالم محدود بوده است . از زمان حضرت
آدم تا زمان خاتم الانبياء مقداری كه بشر احتياج به وحی داشته است ،
محدود بوده ولی همان امر محدود را قابل نبوده كه به خودش بسپارند و
بگويند خدا حافظ شما . لذا دوره به دوره پيغمبر میفرستند ، دائما مراقب
، تا میرسد به آنجا كه به او میسپارند . و آنهائی كه [ درزمانهای ] بعد
هستند موظفند كه مراقبت كنند . شما در كار اطبا ملاحظه كردهايد كه آنها
با بيمارانشان دو گونه رفتار
میكنند . برای بيمارهای خيلی ساده و عوام ، طبيب علاوه براينكه نسخه
میدهد ساير كارها را خودش مراقبت میكند . اما در مورد بيماری كه
تحصيلكرده است ، كار دكتر خيلی آسان است ، فقط دو كلمه حرف میزند و به
بيان يك امر كلی قناعت میكند .
پس معلوم شد مسأله خاتميت حل شده است و اينكه میگويند اگر اديان
بايد به حسب زمان نسخ بشوند خاتميتی نبايد باشد و اگر نبايد نسخ بشوند ،
شريعتی نبايد ناسخ شريعت پيشين باشد ، صحيح نيست . حساب خاتميت حساب
ديگری است كه عرض كردم . خيال میكنم همين مطلب ، امشب كافی باشد و من
هم خسته شدهام ، ديگر بيش از اين نمیتوانم صحبت بكنم . همين جا دعا
میكنيم . . .
نظرات شما عزیزان: